آدمهایی در عصر حجر

من محمودرضا حافظ تقوی هستم، اهل تهران.

 

 

Hafez1

 

سال 71 با یکی از دوستانم برای کار به ترکیه رفتیم. به ترکیه که رسیدیم، یک مدت بعد پولی را که برده بودیم، تمام شد و با مشکل مواجه بودیم. از ایرانی هایی که آنجا بودند سؤال کردیم که چکار باید بکنیم و اینها... راهنمایی کردند ما را گفتند که بروید به UN. از آنجایی هم که دیگر من خارج شده بودم و پولی هم نداشتم، شرمنده بودم که دوباره بخواهم برگردم بیایم پیش خانواده ام. به همین دلیل تصمیم گرفتم که بروم جلوی UN، بلکه بتوانم کاری پیدا کنم. یکی دو روز جلوی UN بودم که با تعدادی از افراد سازمان آشنا شدم که از عراق تازه آمده بودند به ترکیه. بعد مسائل و مشکلاتم را آنجا با آنها در میان گذاشتم. تا آن موقع هم نه اسمی از سازمان شنیده بودم و نه می دانستم کی هستند و چکاره اند. بعد از طریق اینها فهمیدیم که یک چنین سازمانی وجود دارد که در عراق است. یکی از این افراد به من پیشنهاد کرد که بهترین راهی که می توانی خارج بشوی و بروی پناهندگی بگیری، این است که مدتی بروی در این سازمان و بعد از مدتی خارج شوی. خودشان می فرستند کشورهای مختلف اروپایی و می توانی بروی پناهندگی بگیری.

در آن موقع من چاره ای دیگر جلوی خودم نمی دیدم و گفتم فکر خوبی است، می توانم از این فرصت استفاده کنم. از آنها خواستم که نفرات سازمان را به من معرفی کنند که یک تعدادی از نفرات سازمان را آنجا به من معرفی کردند. من مراجعه کردم به آنها و وضعیت خودم را گفتم و گفتم که می خواهم وارد سازمان شوم. آنجا پایگاه های مختلف داشتند، یک مدت در پایگاه های آنکارا بودم و با آنها همکاری کردم. ولی باز هنوز اشراف کاملی نداشتم که بالاخره اینها حرفشان چیست و چکار دارند می کنند. بعد از مدتی به استانبول منتقل شدم و از آنجا با درخواست من موافقت شد که به منطقه اعزام شدم. من هم همان طرحی که توی ذهنم بود را داشتم. اینکه بیایم مدتی بمانم و بعد خارج شوم. بعد از مدتی حدود دو هفته که در استانبول بودم، از مرز زمینی به صورت قاچاق، یعنی پاسپورت جعلی برایمان آماده کردند و با مدارک جعلی به عراق منتقل شدم. باز هم هنوز نمی دانستم که به چه جهنمی رفتم.

مدتی گذشت، دوران پذیرش را گذراندم، در پایگاه عملیاتی سازمان دو تا عملیات ناموفق داشتم. در سومین عملیات خودم هم خیلی ترس داشتم، می ترسیدم بلایی سرم بیاید. مستمراً دنبال این بودم که خودم را به نحوی حفظ کنم. سومین عملیات من را از لب مرز برگرداندند و مدتی بازداشت بودم. خودم هم نمی دانستم علتش چیست. در همین پروسه من درخواست خروجم را از سازمان نوشتم که می خواهم از سازمان خارج شوم. به من گفتند که تو نفوذی هستی و در جریان خمپاره باران اشرف دست داشتی، مختصات دادی، گرا دادی، چیزی که اصلاً خبر نداشتم ... از آنجا یک شخصی به نام نادر رفیعی کلی من را آزار و اذیت و شکنجه کرد. از من خواستند که مصاحبه تلویزیونی بکنم و یک سری فرمها را امضا بکنم، ولی من زیر بار نرفتم. ما را به یک زندانی منتقل کردند. چند روز بعد هم فرستادنمان لب مرز که برگردیم به کشورمان. از آنجایی که تبلیغات زیادی هم شده بود سر این که کسانی که برگردند، اعدام می شوند، من ترس خیلی شدیدی داشتم که به ایران برگردم. از طرفی هم جلو خانواده ام شرمنده بودم. به خاطر همین فکر بازگشت به ایران را از سرم بیرون کرده بودم. آن شب سه نفر بودیم. من بودم، شخصی به نام اکبر اکبرزاده و علیرضا مقدم. از مرز برگشتیم و خودمان را مجدداً به نیروهای عراقی معرفی کردیم. حدود دو هفته در زندان فیلق بودم. بعد از آن مجدداً نیروهای عراقی آمدند ما را به لب مرز منتقل کردند که باز همین ریل را رفتم. برگشتم و مجدداً به زندان فیلق افتادیم تا این که یک روز افراد سازمان دنبالمان آمدند ، دست بند و چشم بند زده، ما را سوار ماشین کردند و بردند. خودمان نفهمیدیم کجا دارند می برند. ولی بعد از اینکه رسیدیم، فهمیدیم همان زندانی است که در کمپ اشرف است. ابتدا کلی مورد ضرب و شتم قرار دادند، ما را با پوتین به نحوی می زدند توی ساق پایمان که می ترکید و خون می آمد و بعد از آن ما را انداختند توی سلول. مدتی توی سلول بودم. دو بار بازجویی شدم، باز سر همین مواردی که واقعاً خودم اصلاً خبر نداشتم. بعد از آن به یک اتاق دیگری منتقل شدیم، یک سلول دیگر که تا شب آن سلول پر از آدم شد. یعنی یک صبح تا شب 32 نفر آدم به آن سلول آوردند. به نحوی که دیگر اصلاً جا برای نشستن نبود. در آن پروسه هم باز سه بار مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفتم. حتی یک بار چشم بسته من را به میدان تیر اشرف منتقل کردند و گفتند که می خواهیم اعدامت کنیم. بردند به محل و به سمتم شلیک کردند، ولی به خود من نزدند. ولی ای کاش که می زدند، چون واقعاً آن لحظه من مردم و زنده شدم. بعد از آن دیگر حدوداً دو ماه توی زندان بودم تا اینکه شخص آقای رجوی برای دادگاه ما را صدا کرد. در واقع این همان سازمانی بود که می گفت که زندان نداریم، شکنجه نداریم، آزادی است، نمی دانم هر کس می تواند حرفش را بزند، عقایدش را داشته باشد، این همان سازمان بود. خود مسعود رجوی تک به تک افراد را دادگاهی می کرد که هر اکیپ که می رفتند، حدوداً سی تا چهل نفر بودند. من در گروه دوم بودم که توسط مسعود رجوی دادگاهی شدیم. جرمهایمان را بهمان گفتند که باز ما گردن نگرفتیم و در نهایت سمبل کردند و از این داستان عبور کردیم. به ما گفتند که می توانید برگردید به قرارگاه ها. من خودم دیگر این صحنه را که دیده بودم، دیگر واقعاً همه چیز توی ذهنم شکسته بود. یعنی چیزهایی که من توی ترکیه از سازمان شنیده بودم، دیدگاه هایش، نظرگاه هایش، خط و خطوطش، عقایدش، چیزهایی که شنیده بودم، چیزهایی بود که واقعاً هر فردی را به لحاظ عاطفی خیلی منقلب می کرد و واقعاً نفر را جذب می کرد و فکر می کرد که واقعاً اینها یک سری انسانهایی هستند فرشته، خیلی محبوب، مردمی، مردم دوست. خب در این پروسه ای که من تقریباً یک سال و نیم دو سال در سازمان بودم، چهره دیگری از اینها دیدم. واقعاً آدمهایی خونخوار و جلاد. جلاد به معنای واقعی کلمه. دیگر از آن لحظه به بعد فکر خروج از سازمان به هر قیمت در ذهنم بود. از آنجایی که این پروسه را گذرانده بودم، خیلی ترس داشتم. یعنی در واقع در آن نقطه یکی اینکه راه ایران را برای خودم بسته می دیدم و ترس از اعدام و شرمنده بودن جلوی خانواده، از طرفی هم ترس از سازمان و نیروهای عراقی.

مدتی سعی کردم در دستگاه انطباق تنظیم کنم که زیر نظر و زیر ذره بین نباشم. از آنجایی که این پروسه را گذرانده بودیم، موقعیتهای فرار زیادی داشتم. ولی می ترسیدم که این کار را بکنم. چون اگر هم می خواستم فرار کنم، راهی جز بازگشت به ایران نداشتم. در پروسه مأموریتها ما را از مأموریتها محروم کرده بودند و بیشتر کارهای جاری و در واقع بگویم حمالی. حمالی افراد رده بالا و خواهرهای به اصطلاح شورای رهبری، کارهای اینها را انجام می دادیم. تا اینکه در سال 78 با حقه و نیرنگ و کلک توانستم خودم را در تیمهای ستاد داخله و عملیاتی جا بدهم که در این کار هم موفق بودم. قصدم هم این بود که تحت این پوش از سازمان خارج شوم و فرار کنم. در این کار موفق بودم، توانستم بیایم بالا و در یک نقطه آن ایده و چیزی که در ذهنم بود، از آنجایی که با یکی از دوستانم صحبت کرده بودم و گزارش کرده بود، لو رفت و من را از تیم بیرون کشیدند و مجدداً زندان بردند. باز من گردن نگرفتم این حرف را و توانستم از زندانشان خارج شوم. در واقع چاره ای نداشتم جز این که به این شکل بخواهم از سازمان خارج شوم. چون بارها شنیده بودم افرادی که درخواست خروج می دادند، چیزی که جلویشان می گذاشتند این است که دو سال در خروجی سازمان می ماندند و هشت سال باید در زندان ابوغریب می ماندند تحت عنوان جاسوس، اگر سالم می ماندند، می توانستند برگردند به ایران. این چیزی بود که هر کسی قبول نمی کرد. چون بالاخره سالم در آمدن از زندان ابوغریب واقعاً بعید بود. آن هم در دوران صدام حسین. بعد از آن دیگر باز من مجدداً در همین دستگاه انطباق با اینها کار کردم تا جنگ اخیر که آمریکا حمله کرد به عراق.

بعد از جنگ و خلع سلاح سازمان، فرصت را مناسب دیدم برای خروج از سازمان. نمی گذاشتند ما رابطه ای داشته باشیم با آمریکایی ها. تا اینکه بالاخره یک مصاحبه ای توسط وزارت خارجه آمریکا ترتیب داده شد که من با تعداد زیادی از دوستانم زمانی که به مصاحبه آمدیم، اعلام کردیم که نمی خواهیم با این سازمان باشیم. بلایی که سرمان آورده بودند، را بهشان گفتیم و گفتیم که می خواهیم از سازمان خارج شویم. که قبول کردند و 6/2/1382 بالاخره موفق شدم از این منجلاب و از این گنداب رجوی خارج شوم. مدت یک سال و نیم در کمپ آمریکایی ها بودم. تا این که با تماسهایی که با خانواده ام داشتم و اخباری که از نفراتی که داخل ایران برگشته بودند شنیدم، تصمیم گرفتم که به ایران برگردم.

اگر بخواهم خلاصه ای از آن چیزی که دستگاه رجوی در عراق شکل داده، بگویم، در یک کلام چیزی جز زور اجبار و تحمیل نیست. آدمهایی در بیرون با اینها رابطه دارند می بینند اینها را. آدمهایی هستند که دم از حقوق بشر، دم از آزادی، آزادی زن، حقوق فردی، حقوق مدنی و خیلی از این موارد و مدعی این جور مسائلند. چهره ای که اینها در خارج از ظرف تشکیلات و مناسبات خودشان دارند با آن چهره ای که در داخل ظرف و مناسبات و تشکیلاتشان دارند دو تاست. به نظر من چهره ای که بیرون از خودشان ارائه می دهند انسانهای پاک، ساده، صادق، درستکار، مردم دوست است. در صورتی که وقتی که وارد مناسبات و تشکیلاتشان می شوی، در برخورد اول متوجه می شوی که این نیست. آدمهای حقه باز، دغلکار، شیاد، آدمهای دو رو. من خودم شخصاً اینقدر تحت فشار قرار می گرفتم که واقعاً نمی دانستم چکار کنم. حتی چندین بار مثلاً به ذهنم زد که خودکشی کنم و راحت شوم از این زندگی. چون همه چیز به اجبار بود، همه چیز به زور بود. مثلاً سلسله مراتب این بود که حرف که می آمد، هیچ کس حق نداشت بگوید که این حرف درست است یا نه. همه جای دنیا انتخابات می گذارند. اینها هم در دستگاه خودشان به اصطلاح انتخابات می گذاشتند. هیچ جای دنیا انتخابات اینطور نیست که مثلاً بگویند که محمد تقی! کی مخالف است، کی موافق است و کی ممتنع؟ در جمع کسی نمی تواند دست بلند کند. می ترسد. در انتخابات هر کس رأی خودش را دارد، مخفی رأی می ریزد به صندوق. انتخاباتی که در سازمان انجام می شد، آقای رجوی انتخاب می کرد، می آورد می گذاشت جلوی جمع و به جمع تحمیل می کرد. این از انتخاباتشان بود. دیگر بقیه موارد زیر این بود. چیزی که آدمها را در لاک فردی خودشان فرو می برد، مثلاً من خودم نگاه می کنم در این مدتی که آمدم بیرون می بینم واقعاً به لحاظ اجتماعی و سطح فکر و فرهنگ خیلی آدمهای عقب افتاده ای هستند. آدمها بدور از مناسبات و به قول معروف تضادهای روزمره، بدون این که دسترسی داشته باشند به رسانه خبری یا نمی دانم مطبوعات، رادیو یا تلویزیون. چیزی است که رجوی دیکته می کند. اخبار همان است، اطلاعات همان است، نشست همان است. یعنی فردی که در سازمان است، هیچ دسترسی به رسانه، خبر، تلویزیون، مطلقاً ندارد. به خاطر همین یک فرهنگ بسته است. از آنجایی هم که در این فرهنگ انقلابشان آدمها را اینقدر مچاله کردند، آدمها دیگر از خودشان هیچ توانی و قدرت تصمیم گیری ندارند. آدمها همه به نوعی آلت دست هستند. من خودم شخصاً فکر می کنم خودم خیلی خرد شدم. هم به لحاظ فکری و هم روحی و تمام افرادی که آنجا هستند، اگر الان واقعاً افرادی که در سازمان هستند را آزاد بگذارندشان که خودشان انتخاب کنند مسیر زندگی شان را، من مطمئنم که نود درصد به بالای این افراد همه از سازمان خارج می شوند. ولی در حال حاضر چنین امکانی ندارند. یعنی این ترس و وحشتی که سازمان نسبت به جمهوری اسلامی برای اینها شکل داده و از آن طرف هم آدمها فکر می کنند که به قول معروف سازمان هنوز قدرت دارد. چون هنوز داخل سازمان هستند و دستگاه تبلیغاتی اینها هم هنوز برقرار است. چون بالاخره بخشی شان در خارج از کشور دارند فعالیت می کنند و پول خرج می کنند. فعالیتشان چیزی نیست جز پول خرج کردن. پول همین ملت و همین خلق را دارند به این شکل خرج می کنند.

 

 

Hafz

 

من خودم از زمانی که تصمیم گرفتم بیایم ایران، خیلی درگیری و مشکلات ذهنی زیادی داشتم. ولی زمانی که وارد شدم، از هواپیما پیاده شدم، برخورد برادرها را با خودم دیدم، واقعاً ذهنیتم 180 درجه تغییر کرد و خیلی پشیمان شدم که چرا زودتر نیامدم. چرا باز این همه عمرم را تلف کردم، این همه زندگی ام را هدر دادم. الان هم من اگر بخواهم برای افرادی که در چنگال رجوی اسیرند و هنوز در قرارگاه اشرف هستند و شک و تردید دارند که چکار باید بکنند، پیام بدهم، فکر می کنم بهترین کاری که می توانند بکنند، این است که در حال حاضر امکان برای جدا شدن دارند، کمپی در کنار محل کمپ اشرف هست به نام کمپ آمریکایی ها، می توانند در مرحله اول خودشان را از سازمان بیرون بکشند و بیایند ببینند دنیای بیرون چیست. چه اتفاقی دارد می افتد و آنها کجا هستند. انگار که به قول معروف هنوز آدمهایی در عصر حجرند. بیایند با دنیای بیرون آشنا شوند. بعد از آن حتماً قدرت تصمیم گیری پیدا خواهند کرد که چه بکنند. ولی فکر می کنم در مرحله اول بهترین کاری که می توانند بکنند، ترس را بگذارند کنار. چون هیچ ترسی ندارد. خیلی ها آمدیم و هیچ مشکلی نداشتیم و واقعاً الان هم خیلی خوشحال هستم و فکر می کنم که بهترین انتخاب را کردیم. در قدم اول از کمپ اشرف خارج شوند و خودشان را به کمپ آمریکایی ها برسانند. بعد از آن می توانند راحت تصمیم بگیرند. پیامم برای افرادی که در حال حاضر در کمپ آمریکایی ها هستند، دوستهای خودم که با هم آمدیم، بچه هایی که جدید آمدند با هم صحبت زیاد کردیم، همه در یک کلام ترس داشتیم از بازگشت که نکند بلایی سرمان بیاید. خب من آمدم، واقعیت این نیست. واقعیت چیز دیگری است. واقعیت این است که درست است که آدمهای گناهکاری بودیم، خطا کردیم، ولی جمهوری اسلامی اینقدر رئوف بود که در رحمتش را به روی ما باز کرد و ما را مورد عفو قرار داد. در حال حاضر هم تمام افرادی که آمدند، همه سر خانه و زندگی شان هستند و دارند کار می کنند به دور از هر مشکل و مانع. فکر می کنم که بهترین کاری که می توانید بکنید، این است که بلادرنگ ثبت نام کنید و برگردید. می دانید چرا؟ چون در این مدت افرادی هستید که دو سال است حتی در آن گرد و خاک در آن گرما خودتان را اسیر کردید. مطمئنا نتیجه ای نمی گیرید. مطمئناً نتیجه ای نخواهید گرفت جز این که عمرتان را دارید هدر می دهید. زندگی تان را دارید هدر می دهید. از طرف دیگر خانواده هایتان واقعاً چقدر اینجا درد می کشند، رنج می کشند و مشتاق دیدنتان هستند.

 


فروردین 1403
شنبه 1 شنبه 2 شنبه 3 شنبه 4 شنبه 5 شنبه جمعه
1
2
3
4
5
8
9
10
11
12
16
17
18
19
20
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31