شهید درویش افضلیپور 1مهر1344 در روستای خاتونآباد از توابع شهرستان جیرفت در خانوادهای سادهزیست و مذهبی متولد شد. پدرش کشاورز و مادرش خانهدار بود. آنها چهار خواهر و چهار برادر بودند و درویش فرزند پنجم خانواده بود. او مقاطع دبستان و راهنمایی را در روستا گذراند، سپس برای ادامه تحصیل به همراه خواهر و برادر بزرگترش به جیرفت رفت و آنجا خانه اجاره کردند. او تا پايان مقطع متوسطه در رشته اقتصاد تحصيل كرد. درویش در راهپیماییهای علیه طاغوت شرکت داشت و عکسها و اعلامیههای امام(ره) را در روستا توزیع میکرد. وی با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه رفت.
سرانجام درویش افضلیپور 28مرداد1362 در درگیری با گروهک تروریستی کومله در سنندج به شهادت رسید. کومله پوست سر او را کنده و با شکنجههای فراوان او را به شهادت رساند.
آنچه در ادامه میخوانید شرحی است بر گفتوگوی هابیلیان با خواهر شهید درویش افضلیپور(مریم افضلیپور):
«در روستای ما اکثر مردم شاهدوست بودند یا برای اینکه آسیب نبینند، به ظاهر طرفدار شاه بودند. ما خانواده انقلابی بودیم. برادرهایم در تظاهرات علیه رژیم شرکت داشتند و درویش اعلامیهها و عکسهای امام(ره) را توزیع میکرد. من پنج ساله بودم که شعارها و شعرهای انقلابی به من یاد میداد تا هر زمان همسایهها به خانه ما آمدند، برایشان بخوانم. یکی از همسایهها متوجه شده بود که قرار است، شب شاهدوستها به خانه ما حمله کنند و خواهر بزرگم را با خود ببرند. مادرم ما را به خانه عمهام برد و درویش خواهر بزرگترم را با خود به باغ برد. باغهای آن زمان خیلی ترسناک بود، حیوانات مختلفی در آنجا پیدا میشد. از ترس حیوانات وحشی، درویش و خواهرم بالای درخت رفتند و وقتی خواهرم خوابش برد، او را با روسری به درخت بست تا از درخت نیافتد. تا صبح از او مراقبت میکرد. من برادرم را خیلی دوست داشتم. همیشه اذان که میگفتند، به من میگفت: «بیا نماز بخوانیم.» برای اینکه با من بازی کند، دور حیاط میدویدم تا او دنبالم کند. بعد هم نماز میخواندیم. او به من نماز خواندن را آموخت.
درویش اول دبیرستان بود که جنگ تحمیلی شروع شد. او بدون اینکه به خانواده خبر دهد، مدرسه را ترک کرد و بعد از 15روز تمرین نظامی، یک روز به خانه آمد و از پدر و مادرم اجازه جبهه خواست. خانواده مخالفت کردند و درویش هم دیگر اصرار نکرد. بعد از اتمام مقطع دبیرستان، به خانه خواهر بزرگمان در جیرفت رفت. آنجا بود که متوجه شد، نیروهای سپاه عازم جبهه هستند. او هم داوطلبانه و بدون اجازه خانواده، به جبهه جنوب رفت. شب، خواهرم به خانه آمد و گفت: «درویش به جبهه رفته است.» بعد از چهار ماه به مرخصی آمد. وقتی میخواست برگردد، مادرم جلوی رفتنش را گرفت. درویش میگفت: «مادرجان! اگر دشمن خانه ما را بگیرد، شما سکوت میکنید؟ وطن هم مثل خانه است. باید دفاع کنیم.» مادرم با شنیدن این حرفها راضی شد و به او اجازه داد به جبهه برود. از آنجا برایمان نامه میفرستاد. مادر نامههای او را در قرآن میگذاشت و معتقد بود که قرآن درویش را حفظ میکند. یکبار که به مرخصی آمد و نامهها را در قرآن دید، ناراحت شد و گفت: «مادر چرا این کار را میکنی؟ من عاشق شهادت هستم. شما داری به من ظلم میکنی.» آن دفعه که به جبهه رفت، حدود هشت ماه از او بیخبر بودیم. پدر و مادرم میگفتند: «احتمالا شهید شده و عراقیها او را داخل کانال انداختهاند.» تا اینکه رادیو خبر سلامتیاش را داد و مدتی بعد، نامهای برایمان فرستاد. وصیتنامهاش بود. بعد از آن قضیه که به مرخصی آمد، مادرم با ناراحتی از او پرسید: «چرا وصیتنامه نوشتی؟» درویش که ناراحتی مادرم را دید، نامه را پاره کرد.
او در عملیات آزادسازی خرمشهر، از ناحیه قفسه سینه مجروح شد. گلوله به کنار قلبش اصابت کرده بود. میگفت: «من زخمی شدم و خودم را کشانکشان پشت خاکریز رساندم. خون زیادی از بدنم رفته بود. هیچ رمقی برایم نمانده بود. از دور دیدم که چند نفری به طرفم میآیند. بلافاصله اسم رمز را گفتم؛ اما جوابی نشنیدم. برای بار دوم اسم رمز را تکرار کردم، باز جوابی نشنیدم. نارنجکی که به کمر داشتم را باز کردم. ضامن آن را کشیدم و برای بار سوم اسم رمز را تکرار کردم. این بار جواب رمز داده شد. فورا نارنجک را به جای دوری پرت کردم. من را به بیمارستان در اهواز بردند، سپس توسط هواپیما در بیمارستانی در مشهد بستری شدم.»
از مشهد برایمان نامه فرستاد که مجروح شده و در بیمارستان مشهد است. بعد از چندین هفته برادرم از بیمارستان مرخص شد و به خانه آمد. از مادرم گلایه کرد. میگفت: «چون شما راضی نبودی، من شهید نشدم.» مدتی در خانه استراحت کرد و هنوز بهبودی کامل به دست نیاورده بود که خودش پانسمان را باز کرد و راهی جبهه شد.
درویش فرمانده گردان بود. به ما گفت: «الان وضعیت فرق میکند. دیگر نمیتوانم مثل گذشته به مرخصی بیام.» وقتی به مرخصی میآمد، اول در مسجد را باز میکرد و اگر بلندگو خراب بود آن را تعمیر کرده و دعای کمیل و توسل برگزار میکرد. برای نماز صبح ما را بیدار میکرد و به مسجد محله میبرد.
آخرین مرخصی که آمد، چند ماه قبل از شهادتش بود. من هشت ساله بودم و عادت داشتم شبها کنار مادرم بخوابم. آن شب، درویش از من خواست که اجازه دهم امشب، او پیش مادر بخوابد. درست به خاطر دارم، برادرم تلاش میکرد که مادر به شهادتش رضایت دهد. او برای راضی کردن مادرم از حادثه کربلا و مصیبتهای معصومین(ع) میگفت. من خوابم برد. فردا که بیدار شدم، متوجه شدم بالشت درویش خیس است. بعدها از مادر شنیدم، آن شب تا صبح درویش گریه کرد تا بالاخره مادرم به شهادتش رضایت داد.
عازم جبهه شد. این بار به کردستان رفت. آخرین وصیت درویش، شناسایی منافقین و سرکوب آنها بود.
شرح حادثه:
اواخر مرداد 1362 در درگیری با گروهک تروریستی کومله به شهادت رسید. کومله پوست سر درویش را کنده بودند. مشخص بود که از او کینه داشتند و با شکنجه او را به شهادتش رساندند.
خبرشهادت:
دوستانش به خانه ما آمدند و گفتند که درویش مجروح شده است. بعد هم کمکم متوجه شدیم، او به شهادت رسیده است.
مراسم تشییع با استقبال مردم در روستا برگزار شد و برادرم را در زادگاهش به خاک سپردیم.»
فرازی از وصیتنامه:
بارالها! تو میدانی، تو آگاهی که عزیزتر از جانم چیزی ندارم که فدایت کنم. ای کاش، ای کاش 100جان داشتم و هر 100جانم را فدایت میکردم. ای آفریدگار من، اگر پارهپاره شوم، اگر بدنم به خاکستر تبدیل شود، باز نمیگذارم دست بیگانه به این میهن اسلامی دراز شود. ای مردم شهیدپرور ایران و ای ایرانیها! همه با هم این منافقین ضد دین را شناسایی کنید و یکیک آنها را سرکوب کنید. مرگ بر تو ای منافق!
بیشتر بخوانید:
تلاشی برای بقاء (منافقین از اشرف تا ویلپنت)
مردم ایران هیچگاه خیانتهای منافقین را فراموش نمیکنند